قصه
درنای سفید تنهاهر سال درست روز اول بهار، دُرنای تنهای کوههای قفقاز، از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قلهی کوه، پروازکنان پایین میآید. از حرکت بالهای او موجی از گرما به وجود میآید. این گرما سبب میشود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید و تنها پروازکنان میآید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست. هر انسانی که روز اول بهار درنای سفید تنها را ببیند، حتماً سال خوشی در پیش خواهد داشت.»حرف مادر بزرگ تمام شد. مادر بزرگ باز نگاهش را به کوه بلند دوخت تا درنای تنها را ببیند.سونای کوچک پرسید: «مادر بزرگ، تا حالا کسی درنای سفید تنها را دیده است؟» مادر بزرگ گفت: «نمیدانم. ولی فکر میکنم که خیلی از آدمها او را با چشم خیال دیدهاند. آنچه ما در خیال میبینیم خیلی وقتها زیباتر از حقیقت است.» سونا گفت: «مادر بزرگ، چرا درنای سفید تنها فقط روز اول بهار به آبگیر ته دره میآید؟ شاهزاده ایوان کیست؟» مادر بزرگ گفت: «سونای کوچک من، درنای سفید تنها قصهای دارد.»سونا گفت: «مادر بزرگ، قصهی درنای سفید را برایم بگو.» مادر بزرگ صندلیش را جا به جا کرد تا کوه را بهتر ببیند. آن وقت چنین گفت: «دخترم، سالهای سال پیش، در شهر باکو امیری زندگی میکرد. این امیر مهربان و عادل بود. یک پسر و یک دختر در قصر امیر زندگی میکردند. اسم پسر شَمیل بود و اسم دختر سارا. شمیل پسر امیر بود و سارا دختر برادر امیر. امیرزاده شمیل بسیار زیبا و شجاع بود، ولی دلی از سنگ داشت. روزی نمیگذشت که یکی از خدمت گزاران امیر را تازیانه نزند. فریاد او دل را در سینهی شجاعترین مردم میلرزانید. ولی دخترم، از امیرزاده خانم سارا چه برایت بگویم؟ هرگز در روی زمین دختری به این زیبایی وجود نداشته گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 20:42